Posts

 چقدر دردناکه که در این شلوغی زندگی در نهایت اینجا برمی‌گردم و چه خوشبختم که اینجا رو دارم. البته که نمی‌دونم اینجایی که می‌نویسم به کدوم آدرسم وصله و اصلا چه کسانی آدرس اینجا رو دارن و خونده می‌شم یا نه و چقدر باید سانسور کنم خودم رو ولی خب... باید می‌نوشتم.  ده روز دیگه می‌ریم سفر.  بعد از چند ساله که می‌بینمش؟ خودم هم باورم نمی‌شه. وقتی گردنم را بویید اولین بار که دیدیم هم رو بغل کردیم. انگار هزار سال پیش بود و انگار همه زندگی‌ام دوستش داشتم. انگار همیشه بوده. و حالا آدم جدیدی که با نگاهش و لبخندش می‌تونه من رو از خودم جدا کنه. خودم. زندگی‌ام. هرکدوم به تنهایی برای یک نفر کافیه و من که از ترس تجربه نکردن، نگرانی داشتن یک زندگی، در هیچ لحظه‌ای خودم را رها نمی‌کنم، با هیچ چیز یکی نمی‌شم، همیشه قسمتی از ذهنم بیداره و بهم هشدار می‌ده که مطمئنی؟ یادته یک زندگی بیشتر نداری؟ لحظه مرگ پشیمان نخواهی شد؟ و من شبیه شنل قرمزی شدم که همانطور که سبد به دست و آوازخوان در جنگل راه می‌روم، خودم را تکه تکه می‌کنم و هر تکه‌ام را در قسمتی از راه می‌گذارم که هم لحظه و تجربه‌ای را از دست ندهم و هم بتوانم
 دوباره از دیروز به مرگ فکر می‌کنم. به اینکه چقدر خوبه. چند روز صبر کنم بعد از دکترم بپرسم ممکنه اثر کم کردن دارو باشه؟ دیروز وقتی داشتم به صدای موج گوش می‌کردم، به جای تمرکز، فکر کردم بالای یه صخره ایستادم و بعد بپرم پایین. چه آرامش خوبی داشت.... احساس می‌کنم وارد یه بازی اشتباه شدم. این بازی من نبود. این بازی دنبال پول دویدن و کار و خونه و ماشین و... من اون آدمی‌ام که وقتی بیست سالم بود می‌گفتم ترجیح می‌دهم جسدی را که باید به دوش بکشم لاغر باشد و غذا خوردن دوست نداشتم. چی شد شدم این آدم گامبو که مدام در حال خوردنه؟  بچه بودیم با برادرم نوبتی فوتبال و بدمینتون بازی می‌کردیم. برادرم فوتبال دوست داشت. اولش شاید سنگ قیچی کاغذ می‌کردیم و بعد دیگه هر کسی برنده می‌شد انتخاب می‌کرد چه بازی کنیم. این خوبی رو داشت که اگه تلاش می‌کردم، وقتی برنده می‌شدم، می‌تونستم بازی رو عوض کنم. الان احساس می‌کنم حتی وقتی برنده می‌شم، باز بازی عوض نمی‌شه. هرچقدر تلاش کنم، هر چی دست و پا بزنم، هیچی عوض نمی‌شه. یه لحظه فکر می‌کنم بزنم زیر همه چیز، بعد به بچه‌ها فکر می‌کنم و می‌گم صبر کنم.  خسته‌ام........
 حدود دو ماه پیش نوک‌مداد که سیزده سالش شده بهم گفت مامان! اونها -یعنی خانواده پدرش- تو رو دوست ندارن! منم گفتم مهم نیست برام! اونم خوشحال شد و گذشت. نتیجه دیده‌هاش بود، که مثلا زنگ می‌زنن هیچوقت حال من رو نمی‌پرسن، و باباش هم وقتی بیرونند به اونها زنگ می‌زنه و خلاصه مجموعه‌ای از چیزها. حالا دیروز بهم می‌گه مامان! چه کار کردی اونها دوستت ندارند؟ مثل یه تیر بود به قلبم! همه این سال‌ها تلاش کردم بچه دور بمونه از این داستان‌ها و فکر کردم ظرف عشقش از هر جا پر بشه در کودکی و از هر کدوم از خانواده‌ها خوبه و مهم نیست من رو اذیت کردند، مهم اینه با بچه خوب باشند.  چاره‌ای نبود و بهش گفتم مگه تو کاری کردی که بعضی‌ها تو مدرسه بدند با تو؟ گفت نه! حسودی می‌کنند و اینها! گفتم این هم همینه! گفت اینکه تو ازشون بهتری نباید باعث بشه از تو بدشون بیاد! گفتم آره و گذشت ولی از دیروز یه غمی رو دلمه غمگینم
 آخر هفته پیش در دو تا جلسه/ سمینار مختلف در مورد موضوعی حرف زده شد که برام جالب بود. یکی سمینار خودشناسی بود و یکی دیگه کلاس رهایی از اهمال‌کاری. خیلی اشاره کوتاهی شد به موضوع ولی چون تکرار شد برام جالب بود. که شاید درسی دارم برام. در سمینار خودشناسی مثالش این بود که بریم راهی کوهستانی برای گردش، ممکنه ماشین ما پنچر بشه، هوا بارونی باشه، و به هزار دلیل دیگه بد بگذره. یکی دیگه یه روز خوب می‌ره اونجا و خیلی لحظات خوبی داره. بعد ما نمی‌تونیم بگیم اصلا کوهستان و گردش در کوهستان رو دوست ندارم و خیلی بدند، چون ما تجربه بدی داشتیم و برای یکی دیگه خوب بوده. کسی که مثال زد گفت هر دو داریم درست می‌گیم و منظورش این بود که برای هر کسی هر موضوعی یه جوره و یه تاثیری داره. در کلاس رهایی از اهمال‌کاری معلم گفت گاهی باید بفهمید چی خوشحالتون می‌کنه. مثالش این بود که می‌رید یه مهمونی تو باغ، میزبان توجه خاصی به ما می‌کنه، محیط خوبه، آدم‌ها خوبند و بعد که تموم می‌شه، آدم فکر می‌کنه مهمونی توی باغ رو دوست داره! در صورتی که جریان این نیست! ما اون توجه و محیط رو دوست داشتیم و لذت بردیم. الان که نوشتم به نظر
 صورتم رو بین دست‌هاش گرفت و گفت همین خوبه. همین کافیه.  راست می‌گه، مشکل اینه آدم بیشتر می‌خواد. هر لحظه. همکار بهرام،‌ یه پرفسور خیلی کاردرست، سرطان گرفته. سرگیجه داشته، ام‌آرآی و بعد تشخیص به غده تو مغز و بعد یکی هم تو ریه. شش ماه تا یکسال وقت داره. برای مشکل خودم می‌رفتم پیشش، سالی یک بار. هشت سالی می‌شه. هر بار می‌گفتیم باید خانوادگی آشنا بشیم با هم، که یه بار دعوتشون کنیم خونه‌مون با همسرش. شصت و چند سالش بود. چند سال دیگه می‌خواست بازنشست بشه و به کارهایی که دوست داره برسه.  به هیچی نمی‌رسه. تموم می‌شه براش همه چیز. مدتیه چشم‌هام برای چند ثانیه تار می‌بینه. فقط فکر اینکه ممکنه یه غده تو مغزم باشه. که اگر همه چیز تموم بشه برام. اگر بفهمم شش ماه وقت دارم. چه می‌کنم؟ بچه‌هام رو دوست دارم ولی دیگه چی؟ دیگه چی رو دوست دارم؟ دیگه کدوم قسمتم رو دوست دارم؟ مسئله من هیچوقت این نبوده که چیزی ازم به یادگار بمونه یا نه، چون یه کتاب ازم می‌مونه که خیلی هم دوستش دارم و ازش راضی‌ام ولی خودم چی؟ لحظه‌های خوب و آرومی که صورتم بین دست‌های کسی باشه که دوستم داره، که بهم بگه با این موهای فرفریت، که
 مستم و خیلی خوبه. چرا صدای ماشین ظرقشویی نمی‌آد دیگه؟ کاش یکی یه آهنگ قشنگ می‌ذاشت. مستی چقدر خوبه. خب گذاشته خودم یه آهنگ قری. حالا نمی‌تونم تمرکز کنم. امروز آمد و بهم گفت باید تصویر بزرگ‌تر رو دید. خودش رو می‌گفت و میم رو. من دیروز بهش گفتم تو سپتامبر بیام بریم کمپینگ، دوتایی. گفت ای‌ول. بار قبل پرسید خطرناک نیست؟ یعنی بعدها بخونم یادم می‌اد کی رو می‌گم و چی رو ؟ خسته نیستم دیگه. یه زمانی فقط خسته بودم. الان مثل آتشفشان در حال انفجارم. کاری باید کنم.  کاری کاری کاری آهنگ عالم عشق از بانو حمیرا. خیلی خوبه. می‌شه باهاش رقصید. با کفش پاشنه بلند. تنهایی. وقتی او هم داره تنهایی یه گوشه دیگه اتاق می‌رقصه. زندگی فقط همین نیست. یا هست. پس چیه؟ چرا اینقدر احساسات مهمه برام؟ چرا نباشه؟ تصویر ذهنی من همیشه اون لحظه مرگه، وقتی داره همه چیز تموم می‌شه، فکر می‌کنم اون لحظه به چی فکر می‌کنم، چی برام مهمه؟ چی برات مهمه؟
یه چرخه رفتار اشتباهم اینجوریه که وقتی پرانرژی می‌شم، تصمیم می‌گیرم هزار کار انجام بدم. بعد خب معلومه نمی‌رسم بهشون، بعد افسرده می‌شم. حالا این چرخه ممکنه چند روز باشه یا چند ساعت حتی!  یه چیزهایی باعث می‌شه پرانرژی بشم، گاهی حتی یه چیزهای کوچیکی مثل یه جمله قشنگ،خوندن یه کتاب، یا دیدن یه فیلم خوب. از روی مبل بلند می‌شم و می‌گم دیگه شروع می‌کنم. الان در شرایطی هستم که می‌تونم هر کاری دوست دارم بکنم. هم وقت دارم و هم توانایی. دیگه جوان و جاهل هم نیستم. پس دلا تا می‌توانی کاری بکن!  بعد شروع می‌شه. سفال رو شروع کردم. نقاشی. بعد دلم می‌خواد یه درسی بخونم. می‌گردم کمی دنبال درس. بعد ترس میاد سراغم. و همینطور ایده پشت ایده. یاد گرفتن سبک‌های هنری. شناختن آثار هنری معروف دنیا، مثلا وقتی یه مجسمه ببینم بشناسم این مجسمه چیه، چه فکری پشتش بوده، چه کسی و چه سالی اون رو ساخته و... بعد گاهی چند تا کتاب سفارش می‌دم، چند تا تدتاک نگاه می‌کنم، بستگی داره دوره چه مدت طول بکشه و بعد  حجم زیادش من رو می‌ترسونه. رشته کار از دستم در می‌ره. نمی‌دونم چطور ادامه بدم. هر کاری رو شروع می‌کنم احساس می‌کنم اشتبا